چشمانت را باز کن و ببین می توانی چه چیزهای دیگری را قبل از اینکه چشمانت را برای همیشه ببندی، ببینی!
چشمانت را باز کن و ببین می توانی چه چیزهای دیگری را قبل از اینکه چشمانت را برای همیشه ببندی، ببینی!
یک سوال ساده دارم ریرا
آیا ما از طعم تشنگی به زیارتِ بینیازِ چشمه خواهیم رسید؟
حالا خیلی وقت است
که دیگر هیچ ستارهای
از شباهت خود به سایهسار سکوت نمیترسد!
گاهی اوقات چقدر انتظارِ علاقه خوب است
چقدر انتظارِ علاقه عریان است
مثل همین امشبِ نزدیک به باورِ باران،
یا مثلِ ...، اصلا هلاک!هلاک
میان لحظه های زبر و خط خط
به دور سینه ام حجمی حبابی
---
و سودایی به رنگ آبیِ تو
میان بوم نقاشی خالی
---
قلم هایم شکسته، رنگ بی رنگ
تو خود تصویر آیینه وش من
---
در این بزم نگاه لاابالی
در آغوشم بگیر بی دست وبی تن
*نوشته ی رضا علیزاده*
(رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ )
پروردگارا آنچه طاقت تحمل آن را نداریم
برما مقرر مدار🙏
اینجا
نه فاصله دورم میکند از درد،
نه فرصتِ عمری که بیدادِ آدمی...!
فهمیدی منظورم چیست!؟
در تبعیدِ آدمی به اندوهِ آدمی
سالهاست
که مرا به سرزمینِ ری فرستادهاند
نزدیکِ کوهِ سیاه.
اینجا
من
فقط
حق دارم باران را بشنوم
و گاهی با دیوار سخن بگویم.
من
امشب
اینجا
فرار کردهام به دامنههای دماوند.
سیدعلی صالحی
تو فکر میکنی من هم مثلِ بعضی استعارههای آهسته،
جایم فقط کنارِ همین کلماتِ کودن است.
تو فقط یک راه داری: بزن!
همهی تیرهای خلاص
از هجدهمِ همین جهانِ مزخرف میگذرند.
تعلل نکن،
تا ترانهی بعدی راهی نیست.
من آبام را خورده،
کَفَنَم را خریده،
اشهدِ علاقهام به عدالت را نیز خواندهام.
تو یکی ... دستِ مرا نخواهی خواند!
حالا بروم، یا بمانم؟
دارد باران میآید،
دارد یک ذره نورِ آبی
به غشای شیشه نوک میزند.
تو برو نمازت را بخوان،
من هم میروم ترانههای خودم را.
- خانم "الف" به بانک میرود. نوبت میگیرد.
شمارهاش ۱۳۵ است.
همانجا دوستش را میبیند که سه ساعت زود تر از او آمده و دو شماره در دستش دارد. یکی ۲۴ و یکی ۲۵.
شماره ۲۵ را از او میگیرد و کارش را زود تر از ۱۱۰ نفر دیگر انجام میدهد و خوشحال بانک را ترک میکند.
- آقای "ب" راننده تاکسی است.
هر روز دقایقی را فریاد میزند تا مسافرانش تکمیل شده و حرکت کند.
امروز باران شدیدی میآمد.
آقای "ب" کسی را سوار نمیکرد و میگفت که فقط دربست میرود.
- خانم "پ" پنجره را باز میکند و زیرسفرهای را داخل کوچه میتکاند.
- آقای "ت" در اتوبان میبیند که همهی ماشینها در ترافیک سنگینی هستند. وارد شانهی خاکی میشود و از چند صد نفر جلو میزند و بعد به داخل صف ماشینها میآید.
- خانم "ث" فروشنده است.
کیفی میفروشد با قیمت ۲۰ هزار تومان.
توریستی از همه جا بیخبر میآید که کیف را بخرد. قیمت را می پرسد. در جواب میشنود: ۶۰ هزار تومان.
- آقای "ج" کارمند است. در ساعتی که اوج کار است و مراجعین صف کشیدهاند، در اتاقش را بسته، چایی میریزد و مینشیند کنار همکارش برای گپ زدن.
این مثال ها را تا آخرین حرف الفبا هم میشود ادامه داد.
یک لحظه با خودتان رو راست باشید و بپذیرید که همهی ما به اندازه "توانمان" متجاوزیم و دیکتاتور و ضایع کنندهی حق دیگران.
شاید سی سال دیگر
یک دختر نوزده ساله داشته باشم.
شاید نامش تارا باشد
شاید هم باران!
شکلش نمی دانم شبیه چه کسی باشد.
قدش هم نمی دانم چند سانت است.
نمی دانم مانند مادرش
موهایش فر و پر پیچ و تاب است
یا صاف و بی حال.
نمی دانم تک فرزند پدر و مادرش است
یا خواهر و برادر کوچک تر هم دارد.
اما می دانم دوستش دارم.
می دانم دوستم دارد.
می دانم یادش داده ام در تمام طول روز حداقل یک بار پدرش را ببوسد.
یادش داده ام گل های اتاقش را دوست بدارد.
و هرچند شب یکبار
دفتر دلنوشته اش را باز کند
و دلش را خالی کند.
یادش داده ام دردهای دلش را هرچند که ناگفتنی باشد،
بگوید.
هرازگاهی که دلش گرفت
در آغوشم گریه کند.
شنیدن غصه های اطرافیانش را یادش داده ام.
از او خواهش کرده ام
بی تفاوت رد شدن را یاد نگیرد.
یادش داده ام آخر هفته
در کافه ی دنج آن کوچه ی خلوت
با دوستانش بستنی بخورد و بخندد.
دلسوزی برای گربه ی کوچک
یا توله سگی که در فلان کوچه می لنگید
را یادش نداده ام
این یکی را خودش از مادرش به ارث برده!
یادش داده ام آنقدر برای خواسته هایش بجنگد
تا همه ی همه ی خواسته هایش
خاطره شوند
نه حسرت!
نمیگذرام نرسیدن به آرزوهایش عادت شود برایش.
نمیگذرام سیاه پوش و داغدار مُردن آرزوهایش شود.
نمیگذرام تابلوهای "ایست" از رویاهایش غیرممکن بسازد.
نمی دانم سی سال دیگر چقدر توان جنگیدن دارم
اما می دانم برای رساندنش به آرزوهایش می جنگم
می جنگم تا از دست دادن را تجربه نکند...
شاید سی سال دیگر مادر خوبی باشم...
غافل مشو از عید غدیر و برکات
امروز خدا گشوده است باب نجات
جبریل و ملائک همه با امر خدا
سر داده ز گل دسته ی هستی صلوات
عید سعید غدیر خم مبارک باد
برای چه باید می گریستم؟
برای از دست دادن یک زندگی که هرگز نداشتم؟
برای ترک مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتن مرا می فهمید؟
یا برای آرزو هایی که مدت ها قبل به عشق رسیدن به او زیرپا گذاشته بودم،بی آنکه به عشقی رسیده باشم؟
درحقیقت باید می خندیدم.
بایداز اعماق قلبم خوشحالم می بودم و شادی می کردم.
ولی زخم های مکرر آنچنان مرا دچار بی وزنی کرده بود که مانند گمشده ای در بیابانی مه گرفته،بی اختیار،به خیال سرد مرگ چنگ می زدم ودر سوگ خود می گریستم.
می گریستم در سوگ زنی کخ لاینقطع آفتاب را دوست داشت، وبهار را دوست داشت،وشکوفه را ،باران را ،ومردی که عطربهار وباران وشکوفه داشت.
مردی که در دشت بیکران بازوانش،عشق را وآفتاب را دریغ می کرد.
ماعاشقانی بودیم که راه دیگری را جز راه عشق رفته بودیم و هیچ کدام ما نمی دانست،کجا،در کدامین لحظه، کدام دست بی رحم، قلب های ما را به سلاخی برده بود.
گم شده بودم.
گم شده بود.
گم شده بودیم.
☑نیکی فیروز کوهی
چشمانت را باز کن و ببین می توانی چه چیزهای دیگری را قبل از اینکه چشمانت را برای همیشه ببندی، ببینی!
یک سوال ساده دارم ریرا
آیا ما از طعم تشنگی به زیارتِ بینیازِ چشمه خواهیم رسید؟
حالا خیلی وقت است
که دیگر هیچ ستارهای
از شباهت خود به سایهسار سکوت نمیترسد!
گاهی اوقات چقدر انتظارِ علاقه خوب است
چقدر انتظارِ علاقه عریان است
مثل همین امشبِ نزدیک به باورِ باران،
یا مثلِ ...، اصلا هلاک!هلاک
فقط یک بار اتفاق میوفته
....
میان لحظه های زبر و خط خط
به دور سینه ام حجمی حبابی
---
و سودایی به رنگ آبیِ تو
میان بوم نقاشی خالی
---
قلم هایم شکسته، رنگ بی رنگ
تو خود تصویر آیینه وش من
---
در این بزم نگاه لاابالی
در آغوشم بگیر بی دست وبی تن
*نوشته ی رضا علیزاده*
(رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ )
پروردگارا آنچه طاقت تحمل آن را نداریم
برما مقرر مدار🙏
اینجا
نه فاصله دورم میکند از درد،
نه فرصتِ عمری که بیدادِ آدمی...!
فهمیدی منظورم چیست!؟
در تبعیدِ آدمی به اندوهِ آدمی
سالهاست
که مرا به سرزمینِ ری فرستادهاند
نزدیکِ کوهِ سیاه.
اینجا
من
فقط
حق دارم باران را بشنوم
و گاهی با دیوار سخن بگویم.
من
امشب
اینجا
فرار کردهام به دامنههای دماوند.
سیدعلی صالحی
تو فکر میکنی من هم مثلِ بعضی استعارههای آهسته،
جایم فقط کنارِ همین کلماتِ کودن است.
تو فقط یک راه داری: بزن!
همهی تیرهای خلاص
از هجدهمِ همین جهانِ مزخرف میگذرند.
تعلل نکن،
تا ترانهی بعدی راهی نیست.
من آبام را خورده،
کَفَنَم را خریده،
اشهدِ علاقهام به عدالت را نیز خواندهام.
تو یکی ... دستِ مرا نخواهی خواند!
حالا بروم، یا بمانم؟
دارد باران میآید،
دارد یک ذره نورِ آبی
به غشای شیشه نوک میزند.
تو برو نمازت را بخوان،
من هم میروم ترانههای خودم را.
- خانم "الف" به بانک میرود. نوبت میگیرد.
شمارهاش ۱۳۵ است.
همانجا دوستش را میبیند که سه ساعت زود تر از او آمده و دو شماره در دستش دارد. یکی ۲۴ و یکی ۲۵.
شماره ۲۵ را از او میگیرد و کارش را زود تر از ۱۱۰ نفر دیگر انجام میدهد و خوشحال بانک را ترک میکند.
- آقای "ب" راننده تاکسی است.
هر روز دقایقی را فریاد میزند تا مسافرانش تکمیل شده و حرکت کند.
امروز باران شدیدی میآمد.
آقای "ب" کسی را سوار نمیکرد و میگفت که فقط دربست میرود.
- خانم "پ" پنجره را باز میکند و زیرسفرهای را داخل کوچه میتکاند.
- آقای "ت" در اتوبان میبیند که همهی ماشینها در ترافیک سنگینی هستند. وارد شانهی خاکی میشود و از چند صد نفر جلو میزند و بعد به داخل صف ماشینها میآید.
- خانم "ث" فروشنده است.
کیفی میفروشد با قیمت ۲۰ هزار تومان.
توریستی از همه جا بیخبر میآید که کیف را بخرد. قیمت را می پرسد. در جواب میشنود: ۶۰ هزار تومان.
- آقای "ج" کارمند است. در ساعتی که اوج کار است و مراجعین صف کشیدهاند، در اتاقش را بسته، چایی میریزد و مینشیند کنار همکارش برای گپ زدن.
این مثال ها را تا آخرین حرف الفبا هم میشود ادامه داد.
یک لحظه با خودتان رو راست باشید و بپذیرید که همهی ما به اندازه "توانمان" متجاوزیم و دیکتاتور و ضایع کنندهی حق دیگران.
شاید سی سال دیگر
یک دختر نوزده ساله داشته باشم.
شاید نامش تارا باشد
شاید هم باران!
شکلش نمی دانم شبیه چه کسی باشد.
قدش هم نمی دانم چند سانت است.
نمی دانم مانند مادرش
موهایش فر و پر پیچ و تاب است
یا صاف و بی حال.
نمی دانم تک فرزند پدر و مادرش است
یا خواهر و برادر کوچک تر هم دارد.
اما می دانم دوستش دارم.
می دانم دوستم دارد.
می دانم یادش داده ام در تمام طول روز حداقل یک بار پدرش را ببوسد.
یادش داده ام گل های اتاقش را دوست بدارد.
و هرچند شب یکبار
دفتر دلنوشته اش را باز کند
و دلش را خالی کند.
یادش داده ام دردهای دلش را هرچند که ناگفتنی باشد،
بگوید.
هرازگاهی که دلش گرفت
در آغوشم گریه کند.
شنیدن غصه های اطرافیانش را یادش داده ام.
از او خواهش کرده ام
بی تفاوت رد شدن را یاد نگیرد.
یادش داده ام آخر هفته
در کافه ی دنج آن کوچه ی خلوت
با دوستانش بستنی بخورد و بخندد.
دلسوزی برای گربه ی کوچک
یا توله سگی که در فلان کوچه می لنگید
را یادش نداده ام
این یکی را خودش از مادرش به ارث برده!
یادش داده ام آنقدر برای خواسته هایش بجنگد
تا همه ی همه ی خواسته هایش
خاطره شوند
نه حسرت!
نمیگذرام نرسیدن به آرزوهایش عادت شود برایش.
نمیگذرام سیاه پوش و داغدار مُردن آرزوهایش شود.
نمیگذرام تابلوهای "ایست" از رویاهایش غیرممکن بسازد.
نمی دانم سی سال دیگر چقدر توان جنگیدن دارم
اما می دانم برای رساندنش به آرزوهایش می جنگم
می جنگم تا از دست دادن را تجربه نکند...
شاید سی سال دیگر مادر خوبی باشم...
تو ای پری کجائی که رخ نمینمائی
از آن بهشت پنهان دری نمیگشائی
غافل مشو از عید غدیر و برکات
امروز خدا گشوده است باب نجات
جبریل و ملائک همه با امر خدا
سر داده ز گل دسته ی هستی صلوات
عید سعید غدیر خم مبارک باد
برای چه باید می گریستم؟
برای از دست دادن یک زندگی که هرگز نداشتم؟
برای ترک مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتن مرا می فهمید؟
یا برای آرزو هایی که مدت ها قبل به عشق رسیدن به او زیرپا گذاشته بودم،بی آنکه به عشقی رسیده باشم؟
درحقیقت باید می خندیدم.
بایداز اعماق قلبم خوشحالم می بودم و شادی می کردم.
ولی زخم های مکرر آنچنان مرا دچار بی وزنی کرده بود که مانند گمشده ای در بیابانی مه گرفته،بی اختیار،به خیال سرد مرگ چنگ می زدم ودر سوگ خود می گریستم.
می گریستم در سوگ زنی کخ لاینقطع آفتاب را دوست داشت، وبهار را دوست داشت،وشکوفه را ،باران را ،ومردی که عطربهار وباران وشکوفه داشت.
مردی که در دشت بیکران بازوانش،عشق را وآفتاب را دریغ می کرد.
ماعاشقانی بودیم که راه دیگری را جز راه عشق رفته بودیم و هیچ کدام ما نمی دانست،کجا،در کدامین لحظه، کدام دست بی رحم، قلب های ما را به سلاخی برده بود.
گم شده بودم.
گم شده بود.
گم شده بودیم.
☑نیکی فیروز کوهی
میم ن ...🌹🍃
دنیا را بغل گرفتیم
گفتند امن است
هیچ کارے با ما ندارد
خوابمان برد ...
بیدار که شدیم
دیدیم
آبستن تمام دردهایش شده ایم
#حسین_پناهی
چشمانت را باز کن و ببین می توانی چه چیزهای دیگری را قبل از اینکه چشمانت را برای همیشه ببندی، ببینی!
یک سوال ساده دارم ریرا
آیا ما از طعم تشنگی به زیارتِ بینیازِ چشمه خواهیم رسید؟
حالا خیلی وقت است
که دیگر هیچ ستارهای
از شباهت خود به سایهسار سکوت نمیترسد!
گاهی اوقات چقدر انتظارِ علاقه خوب است
چقدر انتظارِ علاقه عریان است
مثل همین امشبِ نزدیک به باورِ باران،
یا مثلِ ...، اصلا هلاک!هلاک
فقط یک بار اتفاق میوفته
....
میان لحظه های زبر و خط خط
به دور سینه ام حجمی حبابی
---
و سودایی به رنگ آبیِ تو
میان بوم نقاشی خالی
---
قلم هایم شکسته، رنگ بی رنگ
تو خود تصویر آیینه وش من
---
در این بزم نگاه لاابالی
در آغوشم بگیر بی دست وبی تن
*نوشته ی رضا علیزاده*
(رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ )
پروردگارا آنچه طاقت تحمل آن را نداریم
برما مقرر مدار🙏
اینجا
نه فاصله دورم میکند از درد،
نه فرصتِ عمری که بیدادِ آدمی...!
فهمیدی منظورم چیست!؟
در تبعیدِ آدمی به اندوهِ آدمی
سالهاست
که مرا به سرزمینِ ری فرستادهاند
نزدیکِ کوهِ سیاه.
اینجا
من
فقط
حق دارم باران را بشنوم
و گاهی با دیوار سخن بگویم.
من
امشب
اینجا
فرار کردهام به دامنههای دماوند.
سیدعلی صالحی
تو فکر میکنی من هم مثلِ بعضی استعارههای آهسته،
جایم فقط کنارِ همین کلماتِ کودن است.
تو فقط یک راه داری: بزن!
همهی تیرهای خلاص
از هجدهمِ همین جهانِ مزخرف میگذرند.
تعلل نکن،
تا ترانهی بعدی راهی نیست.
من آبام را خورده،
کَفَنَم را خریده،
اشهدِ علاقهام به عدالت را نیز خواندهام.
تو یکی ... دستِ مرا نخواهی خواند!
حالا بروم، یا بمانم؟
دارد باران میآید،
دارد یک ذره نورِ آبی
به غشای شیشه نوک میزند.
تو برو نمازت را بخوان،
من هم میروم ترانههای خودم را.
- خانم "الف" به بانک میرود. نوبت میگیرد.
شمارهاش ۱۳۵ است.
همانجا دوستش را میبیند که سه ساعت زود تر از او آمده و دو شماره در دستش دارد. یکی ۲۴ و یکی ۲۵.
شماره ۲۵ را از او میگیرد و کارش را زود تر از ۱۱۰ نفر دیگر انجام میدهد و خوشحال بانک را ترک میکند.
- آقای "ب" راننده تاکسی است.
هر روز دقایقی را فریاد میزند تا مسافرانش تکمیل شده و حرکت کند.
امروز باران شدیدی میآمد.
آقای "ب" کسی را سوار نمیکرد و میگفت که فقط دربست میرود.
- خانم "پ" پنجره را باز میکند و زیرسفرهای را داخل کوچه میتکاند.
- آقای "ت" در اتوبان میبیند که همهی ماشینها در ترافیک سنگینی هستند. وارد شانهی خاکی میشود و از چند صد نفر جلو میزند و بعد به داخل صف ماشینها میآید.
- خانم "ث" فروشنده است.
کیفی میفروشد با قیمت ۲۰ هزار تومان.
توریستی از همه جا بیخبر میآید که کیف را بخرد. قیمت را می پرسد. در جواب میشنود: ۶۰ هزار تومان.
- آقای "ج" کارمند است. در ساعتی که اوج کار است و مراجعین صف کشیدهاند، در اتاقش را بسته، چایی میریزد و مینشیند کنار همکارش برای گپ زدن.
این مثال ها را تا آخرین حرف الفبا هم میشود ادامه داد.
یک لحظه با خودتان رو راست باشید و بپذیرید که همهی ما به اندازه "توانمان" متجاوزیم و دیکتاتور و ضایع کنندهی حق دیگران.
شاید سی سال دیگر
یک دختر نوزده ساله داشته باشم.
شاید نامش تارا باشد
شاید هم باران!
شکلش نمی دانم شبیه چه کسی باشد.
قدش هم نمی دانم چند سانت است.
نمی دانم مانند مادرش
موهایش فر و پر پیچ و تاب است
یا صاف و بی حال.
نمی دانم تک فرزند پدر و مادرش است
یا خواهر و برادر کوچک تر هم دارد.
اما می دانم دوستش دارم.
می دانم دوستم دارد.
می دانم یادش داده ام در تمام طول روز حداقل یک بار پدرش را ببوسد.
یادش داده ام گل های اتاقش را دوست بدارد.
و هرچند شب یکبار
دفتر دلنوشته اش را باز کند
و دلش را خالی کند.
یادش داده ام دردهای دلش را هرچند که ناگفتنی باشد،
بگوید.
هرازگاهی که دلش گرفت
در آغوشم گریه کند.
شنیدن غصه های اطرافیانش را یادش داده ام.
از او خواهش کرده ام
بی تفاوت رد شدن را یاد نگیرد.
یادش داده ام آخر هفته
در کافه ی دنج آن کوچه ی خلوت
با دوستانش بستنی بخورد و بخندد.
دلسوزی برای گربه ی کوچک
یا توله سگی که در فلان کوچه می لنگید
را یادش نداده ام
این یکی را خودش از مادرش به ارث برده!
یادش داده ام آنقدر برای خواسته هایش بجنگد
تا همه ی همه ی خواسته هایش
خاطره شوند
نه حسرت!
نمیگذرام نرسیدن به آرزوهایش عادت شود برایش.
نمیگذرام سیاه پوش و داغدار مُردن آرزوهایش شود.
نمیگذرام تابلوهای "ایست" از رویاهایش غیرممکن بسازد.
نمی دانم سی سال دیگر چقدر توان جنگیدن دارم
اما می دانم برای رساندنش به آرزوهایش می جنگم
می جنگم تا از دست دادن را تجربه نکند...
شاید سی سال دیگر مادر خوبی باشم...
تو ای پری کجائی که رخ نمینمائی
از آن بهشت پنهان دری نمیگشائی
غافل مشو از عید غدیر و برکات
امروز خدا گشوده است باب نجات
جبریل و ملائک همه با امر خدا
سر داده ز گل دسته ی هستی صلوات
عید سعید غدیر خم مبارک باد
برای چه باید می گریستم؟
برای از دست دادن یک زندگی که هرگز نداشتم؟
برای ترک مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتن مرا می فهمید؟
یا برای آرزو هایی که مدت ها قبل به عشق رسیدن به او زیرپا گذاشته بودم،بی آنکه به عشقی رسیده باشم؟
درحقیقت باید می خندیدم.
بایداز اعماق قلبم خوشحالم می بودم و شادی می کردم.
ولی زخم های مکرر آنچنان مرا دچار بی وزنی کرده بود که مانند گمشده ای در بیابانی مه گرفته،بی اختیار،به خیال سرد مرگ چنگ می زدم ودر سوگ خود می گریستم.
می گریستم در سوگ زنی کخ لاینقطع آفتاب را دوست داشت، وبهار را دوست داشت،وشکوفه را ،باران را ،ومردی که عطربهار وباران وشکوفه داشت.
مردی که در دشت بیکران بازوانش،عشق را وآفتاب را دریغ می کرد.
ماعاشقانی بودیم که راه دیگری را جز راه عشق رفته بودیم و هیچ کدام ما نمی دانست،کجا،در کدامین لحظه، کدام دست بی رحم، قلب های ما را به سلاخی برده بود.
گم شده بودم.
گم شده بود.
گم شده بودیم.
☑نیکی فیروز کوهی
کوتاه ازهمه چیز همان که تو نمیدانی
میم ن ...🌹🍃
دنیا را بغل گرفتیم
گفتند امن است
هیچ کارے با ما ندارد
خوابمان برد ...
بیدار که شدیم
دیدیم
آبستن تمام دردهایش شده ایم
#حسین_پناهی