برای چه باید می گریستم؟

برای از دست دادن یک زندگی که هرگز نداشتم؟

برای ترک مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتن مرا می فهمید؟

یا برای آرزو هایی که مدت ها قبل به عشق رسیدن به او زیرپا گذاشته بودم،بی آنکه به عشقی رسیده باشم؟

درحقیقت باید می خندیدم.

بایداز اعماق قلبم خوشحالم می بودم و شادی می کردم.

ولی زخم های مکرر آنچنان مرا دچار بی وزنی کرده بود که مانند گمشده ای در بیابانی مه گرفته،بی اختیار،به خیال سرد مرگ چنگ می زدم ودر سوگ خود می گریستم.

می گریستم در سوگ زنی کخ لاینقطع آفتاب را دوست داشت، وبهار را دوست داشت،وشکوفه را ،باران را ،ومردی که عطربهار وباران وشکوفه داشت.

مردی که در دشت بیکران بازوانش،عشق را وآفتاب را دریغ می کرد.

ماعاشقانی بودیم که راه دیگری را جز راه عشق رفته بودیم و هیچ کدام ما نمی دانست،کجا،در کدامین لحظه، کدام دست بی رحم، قلب های ما را به سلاخی برده بود.

گم شده بودم.

گم شده بود.

گم شده بودیم.

☑نیکی فیروز کوهی