تاریکی همه جا را احاطه کرده
و مهتاب با سخاوت روشنایی اش را
به باغچه ی کوچک سرنوشت تابانده است
صدای جیرجیرکها سنگینی سکوت را میشکنند
و من غرق در تنهایی بر روی نیمکتی قدیمی
کنار بوته های گل سرخ نشسته ام..
و برای تنهایی ام رجز میخوانم...
میبینی؟!!
همه چیز مهیاست
شب...مهتاب...نیمکت...گلهای سرخ
و حتی جیرجیرکها...
طعم تلخ نبودنت را برای خودم هجی میکنم
میخواهم به خودم بفهمانم که دیگر نیستی...
ماه من...،
نیستی که انگشتان ظریفت را میان حصار دستانم پنهان کنم،
و گرمای وجودت را ..آرام آرام
در وجودم تجزیه کنم ...
مادامی که نفس میکشم
همه ی سلولهای وجودم تمنای خواستن
دارند
و تو بی رحمانه این تمنا را بیهوده میدانی..!
و من متحیرم از چنین استدلالی
که هیچوقت ثابت شدنی نیست..
اینک من تنهای تنهایم...
منهای تو... منهای همه ی خوشی ها...
و چه غریبانه با تنهایی جمع شده ام....