دلم میخواست یک نفر، آرام و شمرده، توی گوشم زمزمه میکرد:
"دنیا بیارزش نیست. سخت نیست، پوچ هم نیست. داری خواب میبینی..."
من خواستم و او گفت.
او گفت:
"دنیا بیارزش نیست. سخت نیست، پوچ هم نیست. داری خواب میبینی..."
من باورم شد.
باورم شد که دارم خواب میبینم.
این چشمهای خیس را.
این شب سرد و اندوهناک را...
همهاش یک کابوس است...
بیدار میشوی و یادت میرود که تنهایی چقدر سخت بود.
دروغ چقدر درد داشت.
یادت میرود که حرفها فقط حرف هستند و نباید باورشان کرد.
یادت میرود که هیچچیز ارزش ندارد.
همه اینها یادت میرود.
لویی_فردینان_سلین