من سال هاست خودم را متهم به فریب ذهن شخصی ام می دانم...

من یک کلاهبردارم...یک فریبکار...مدت هاست چشمم را روی همه ی واقعیت ها بسته ام...آنقدر به خودم دروغ گفته ام؛آنقدر به خودم قول داده ام که دیگر هیچ کدام از حرف هایم را هرگز باور نخواهم کرد...

من یک فراموش کارم...رویاهای کودکی ام را گم کرده ام و آرزوهای جوانی را زنده به گور...دلتنگی را جایی میان بیست و چند سالگی یادم رفته و عشق را درست نمی دانم آخرین بار کجا دیده ام...من همانی هستم که امیدی به یاد آوردن خاطرات خوب ندارد...

من یک تصادف عمدی هستم...به خودم برخورد کرده ام؛خودم را تمام و کمال زیر چرخ های این زندگی له کرده ام...دیه ی یک آدم نصف و نیمه چند؟ تمام شدن یک درد مداوم چند؟

من همانی هستم که مرگ مغزیم حتمی ست...اهدا کنید این لاشه ی بی جان را...

من یک پیک کوچک هستم...یک پیک که سال هاست به لب های کسی نزدیک نشده؛کسی را مست نکرده...یک پیک که مدت هاست برای عشق؛آزادی برای سلامتی بالا نرفته...من همان پیک کوچک هستم که سال هاست رنگ هیچ جامی را ندیده...

من یک فراریم...سال هاست تمام دنیا در پی منند...اما کدامشان خواهند دانست من در گوانتاناما ی مغزم هر شب تحت بازجویی ام...هر شب تا صبح شکنجه می شوم...تا صبح خواب های آشفته بر صورتم سیلی می زنند...تا صبح حرف های نگفته گلویم را دار می زنند...تا صبح شوک تمام اتفاقات گذشته بدنم را خشک می کنند...من در انفرادی مغزم ابد و یک روز خوردم...تمامش کنید این پیگرد غیر قانونی را...

تمامش کنید این حرف ها را...من یک انسانم...