همه چیز عالی بود . عالی بود و ما نمی دانستیم خیلی چیز ها است که نمی دانیم و شاید همین ندانستن حالِ مارا خوب جلوه می داد و تظاهر به عالی بودنِ احوالات روزانه ، باری بود که هرروز صبح بیدار شده و بر دوشِ خویش می کشیدیم . همه چیز عالی بود و ما به نادانیِ خود ادامه می دادیم . کودک بودیم ، تقصیری نداشتیم ! گمان می کردیم زندگی همان شب خوابیدن ها و صبح بیدار شدن هاست . زندگی همان غذا خوردن ، مسافرت ، مهمانی و اینگونه کار هاست ! از زندگی ؛ نفس کشیدن ، خنده ، مهربانی ، محبت ، دوستی و مزاح را آموخته بودیم و باورمان این بود که جهانمان تا ابد مملو از آرامش می ماند . آنقدر در خوشی غرق بودیم که هیچگاه جرقه ای در ذهنمان آتش نمی شد که مبادا صبحی ، غمی چیزی به دل هایمان رجوع کرده و روزهای خوشِمان را تلافی کند . ما از زندگی جز لبخند چیزی ندیده بودیم ، چه بسا روزهایی که آنقَدر دم از خنده زده بودیم که دلهایمان به طورِ فجیعی درد می کرد !

زندگی ما همیشه عالی بود . تا روزی که بزرگ شدیم و باید از رفتارهای کودکانه دست می کشیدیم . باید قلبهای کوچک و ظریفمان را تبدیل به یک قلبِ قوی و مقتدر می کردیم . نق زدن را باید می بوسیدیم و در تاریخچهٔ خاطرات یادداشتش می کردیم . باید از بهانه گیری های مدام دست می کشیدیم و به دنبالِ بهانه ای برای زیستن می رفتیم . باید خاطراتِ کودکی را در پاکتِ بزرگ و قطوری جمع می کردیم و دورِ آن را سفت و محکم با چسب می بستیم تا خط و خشی روی آن نیفتد ‌. بعد از همهٔ این کار ها ، آن را در دسترس ترین جای خانه قرار می دادیم تا وقتی غم ها و غصه ها ناگهانی به سراغمان آمدند ، سریعا به سوی آن پاکت خاطرات برویم و شروع کنیم به خواندنشان ، در حینِ خواندن تجسمشان کنیم و لبخندی بر لبهای ترک خورده مان بیافرینیم !

ما اینگونه بزرگ شدیم . با از دست دادنِ شیرینی های کودکی ، با دور شدن از بازی های کودکانه ، غر زدن های بیخودی ! وقتی که بزرگ شدیم به زندگیِ واقعی پی بردیم . همان زندگی مان که با خنده و بازی و بهانه تشکیل می شد ، تبدیل به یک خانه ای از دیوارهایی با رنگهای مبهم ، سقفی از ماه و ستاره های شیشه ای ، پنجره هایی از حرف ها ، چراغی از یک نورِ متمایل به سیاه و تابلویی خالی از یک نقاشی شد .

بزرگ و بزرگتر شدیم . در گوشمان از دردهای عشق و دوست داشتن خواندند . به حرفهایشان اعتنا نکردیم ، به راهمان ادامه دادیم . چشم بستیم و به یکباره خود را در دادگاهِ عشق نظاره کردیم . شاکی قلب بود ! قلبی که روزی پاک و مهربان تر از آن نبود . مجرم چشم بود ! چشمی که بی اختیار گشاده شده بود و می نگرید و لرز را به خانهٔ این دلِ مظلوم می فرستاد ! 

در این میان ما بودیم که در دادگاه قصاص می شدیم . 

نمی دانم .. شاید دلیلش بزرگ شدنمان بود !