اینکه سالهاست تو رفته ای دلیل نمیشود من عاشقت نباشم و نگرانت نشوم...

اتفاقا این روزها بیشتر از هروقتِ دیگری نگرانت میشوم

میترسم برای کسی به اندازه ی من ارجحیت نداشته باشی که با تمامِ نابلدی هایش مراقبت باشد...

وقتی کل روز سرکار میروی و جنگِ اعصاب داری با مشتری و این و آن،

و خسته و کلافه به خانه برمیگردی...

کسی نباشد برایت نقشه بکشد که چطور حالت را عوض کند...

میترسم کسی نباشد شبهایی که سوز و سرما بیشتر میشود سرت غر بزند و اصرار کند که حتما شال و کلاهت را سرت کنی!

میترسم برای کسی مهم نباشد که بی پلیور و کاپشن در این سرما بیرون رفته باشی...

میترسم کسی نباشد وقتی میگرنت عود کرد سرت را روی پاهایش بگذارد و شقیقه هایت را ماساژ بدهد...

میترسم کسی نباشد وقتِ دست تنگی هایت هوایت را داشته باشد تا پیشش شرمنده نشوی و اصلا هم به رویت نیاورد که چقدر دلش میخواهد مثل خیلی ها لوازم گران قیمت داشته باشد و با هم به فلان رستوران گران قیمت بروید

میترسم کسی نباشد مثلِ من با تمام نابلدی هایش هوایت را داشته باشد و برای چینِ روی ابروهایت غصه بخورد!